انسان مخلوق عجیبی است؛ از لحظه ای که چشم به جهان می گشاید، همه دنیا را برای خود می‌خواهد، همه آمال و آرزوهایش بر محور «من»، و «خود» دور می زند؛ تصور می کند که همه دنیا برای رضای خاطر او و تأمین لذات او خلق شده است؛ معیارهای او بر اساس مصالح و منافع او تغییر یافته و حق و باطل را بر پایه خودخواهی و مصلحت طلبی خود توجیه می نماید

این همه خودخواهی؛ کینه و حقدها ، آتش افروزیها، غرورها، حق کشیها، خونریزیها، اختلافها و کشمکشها؛ از همین جا سرچشمه می گیرد تاریخ جهان؛ صفحه تمام نمای این خصیصه فطری انسانهاست.

در دنیا انسانهایی نیز یافت می‌شوند ‌که عمق دیدشان با دیگران تفاوت دارد، به لذّات مادی دنیا راضی نمی شوند، به مال و جاه و اولاد علاقه چندانی ندارند، به آرزوهای زودگذر دل نمی‌بندند، و به طور کلی اسیر دنیا نمی شوند ولی در عین حال به «خود» و به «من» علاقمندند. «منِ» آنها والا مقام است و خواسته هایی والا دارد و هیچگاه خود را سرگرم بازیچه‌های دنیا نمی کند، آرزوهای آن آسمانی و خدایی است، به بینهایت و ابدیت اتصال دارد و همه دنیا را در بر می گیرد، از معراج روح سیراب می شود و در بعدی روحانی و خدایی سیر می کند. ولی به هر حال رنگی از خودخواهی و خودبینی در آن وجود دارد

البته هستند معدود کسانی که از این خودخواهی هم می گذرند و آن چنان در خدا محو می‌شوند که دیگر «خود» و «من» نمی بیند، و با همه وجود به درجه وحدت می رسند. از این بحثهای فلسفی و عرفانی بگذریم، زیرا هدف این مقال آنها نیست. اینجا سخن از موقعی است که آدمی در برابر تجربه‌ای سخت قرار می گیرد، و مرگ بر او مسلم می شود، و براستی دست از جهان می شوید، با همه دنیا و مافیها وداع می کند، همه خودخواهی هایش ریخته می شود، به پوچی زندگی و آرزوهای زودگذرش آگاه می شود، آسمان رنگ دیگری به خود می گیرد، زمین جلوه دیگری می‌یابد، گذشته‌ها همچون خیال از نظر آدمی می گذرد، دشمنیها، کینه‌ها، حسادتها، کوته‌نظریها، خودخواهیها، غرورها، خواسته ها، آرزوها، همه پوچ و بی معنی می نمایند؛ آدم می ماند و خدا را که ماورای این زمین و زمان است و بقیه بازیچه است، مسخره است، بی معنی است

در این حالت، آدمی با دنیا وداع می کند، از همه چیز می گذرد، خود را به خدا می سپرد، و آماده هجرت به دنیای ماورایی می شود، از همه خواسته‌ها و آرزوها سبک می گردد، گویی در عالم برزخ سیر می کند و حالتی خاص و عجیب در او پدید می آید که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.

انسان در اینجاست که کاملاً خود را به خدا می دهد، و از همه چیز خود، حتی غرور و منِ «خود» در می گذرد، می داند و اطمینان حاصل می کند که همه آنها به باد رفته اند و نابود شده اند و دیگر نیستند، و بی معنی و پوچ بودند، و دیگر باز نمی گردند

اکنون اگر به خواست خدا، انسان از عالم برزخ باز گردد، دوباره قدم به جهان مادی بگذارد، و دوباره زندگی را از سر بگیرد، حالات زیر در او به وجود می آیند:

1- احساس شرم از آن همه کودکی، و آن همه آرزوهای بچگانه و خواسته های پست که قبلاً داشته است.

2- احساس اینکه به عقلی کلی تر پی برده، و به حقایق بزرگی عملاً رسیده است. بنابراین، معیارها در نظر انسان تغییر پیدا می کند، از پوچیها و مسخره ها صرف نظر می‌کند و خواسته هایش در بعدی عمیق تر و وسیعتر جاری می گردد.

3- احساس اینکه او و همه او متعلق به خداست، او از همه چیز خود درگذشته است، و اگر دوباره به دنیا آمده، فقط به خواست و اراده خدا بوده است، بنابراین او برای خود چیزی و وجودی ندارد، هر چه هست اراده و مشیت خداست، و او فقط باید به خاطر خدا و در راه خدا قدم بردارد، و سراسر وجود خود را وقف خدا نماید و بس

این حالات، که در تجربه ای کوتاه و سریع به انسان دست می دهد، با نتیجه سالها عبادت و ریاضت و مطالعه و تحقیق برابری می کند و آن چنان آدمی را منقلب می نماید که انسانی جدید و بازساخته به وجود می آورد

در نبرد معروف سوسنگرد، در تاریخ 26/8/59، هنگامی که توسط 50 تانک و صدها کماندوی عراقی محاصره شده بودم، چنین حالتی برای من پیش آمد، که بسیار مقدس و ملکوتی بود

از خدای بزرگ می خواهم که این حالت ملکوتی را در وجود من مستدام بدارد...