بسم رب الشهداء




(قسمت اول) درد دل با فکه

فکه ...!

آری،منظورم همان سرزمینی ست که آسمان و زمینهای رملی اش شاهد وقایعی بودند که قلم و کاغذ شرمسار است آن را به تصویر بکشد...!

چه بنویسم ...؟!

چه بگویم ...؟!

هرآنچه بگویم، می گویند افسانه ای بیش نیست...!

ولی برایتان میگویم که افسانه نیست...!

باورت نمیشود، از فکه بپرس..!

از فکه بپرس چه برسر فرزندان خمینی(ره) آمد...!

از ماسه های رملی اش بپرس که چگونه با خون این عزیزان سیراب شد...!

نه، اینطور نمیشود ...!

نشانی بهتر میدهم...!

در دل شبها، از آسمان پر ستاره اش بپرس که چگونه میتوان در ظلمات شب راه را با این ستاره ها پیدا کرد.. !

ای فکه...!

باتو هستم...!

من راه گم کرده ام ، اینجا از هرکه میپرسم نشانی از تو نمیدهد...!

از شهر گریخته ام و به تو روی آورده ام، تو خود بگو چه گذشت...!

راحت باش،نگاه  بر چهره ی گنه کارم مکن ...!

چه میخواهی از من؟ هرآنچه بخواهی میدهم،فقط بگو چه دیده ای...؟!

می دانم ...!

آری می دانم،هنوز عزیزان مارا در دل این خاک در آغوش گرفته ای...!

تو چه دیده ای که  با آنها انس گرفته ای؟

به من بیاموز،نترس،قول می دهم مثل خودت امانت دار خوبی باشم...

فــــــــــــــکه منتظرم...

با من سخن بگو...!

 

(قسمت دوم) زبان حال فکه

ای جوان دست بردلم مگذار که سخنها دارد...!

آری...!

نامم فکه است                                                                            

و چقدر سخت است تحمل این نام،

سخت است بازگو کردن یک راز...

و سخت است بگویم چه برسرم آمد...

از انسانهایی برایت سخن میگویم که آن شب شور و اشتیاق خاصی داشتند...

از انسانهایی می گویم که  وقتی رمز عملیات اعلام شد، احساس کردند که لحظه ، لحظه وصال است...!

آری آنان مثل مرغی بودند در قفس زنهار دنیا و آماده پریدن،پریدن از قفسی بس تنگ ...!

ولی کمی آنطرف تمام دنیا دست در دست هم نهاده تا در برابر این انسانها بجنگد....

اما...!

اما،دنیا از یک چیز بی خبر بود، بی خبر بود که این مردان برای دفاع  از خاک و دین و ناموس از همه چیز خود  میگذرند  تا اسلام زنده بماند، تا ذره ای از خاک وطن به دست اشغالگر نیافتد...!

آری، شبیه افسانه است...!

ولی من هنوز آن شب عملیات را به یاد دارم.

به یاد دارم که چگونه به میدان مین می زدند و از همه طرف آتش برویشان باریدن می گرفت ولی آنها توجه ای به این بارش نمی کردند، دشمن پشت میدان مین  قبلی یک میدان مین جدید به عمق یک کیلومتر زده بود و گذشتن از آن ناممکن بود...

ولی برای بچه ها ناممکنی وجود نداشت، چون کسی که ایمان دارد ناممکن برایش وجود ندارد...

هرلحظه انفجاری و هرلحظه جوانی روی زمین و هربدن پلی برای گذر کردن از میدان مین...

آری، از آن میدان مین عبور کردند و حال باید از سیم خاردارهای حلقوی شکل عبور میکردند....

چقدر راحت میگویم که عبور کردند، ولی من هنوز صدای انفجارهای مین را در گوشم به یادگار، نگه داشتم و هنوز تکه هایی از بدنهای پاره پاره شده تخریبچی ها را در آغوش گرفتم تا به یاد داشته باشم چه مردان مردی از جان خود گذشتند تا...!بگذریم...!

هنگام عبور از میدان مین،کسی زیرپایش را نگاه نمیکرد ...!

نمی گویم چه در زیر پوتین ها لگدمال میشد، فقط می گویم که با هر قدم ندای یا زهرا(س) از لبان خشکیده ی بسیجی خفته در خاک بلند می شد و این یعنی ما هنوز ایستاده ایم...!

بعد از گذر کردن از میدان مین، بچه ها به سنگرهای کمین دشمن  رسیدند، سنگرها را پشت سر گذاشتند...!

چه خبر بود آنسوی سنگرهای کمین...!

کانال...!

آری کانالی عمیق و عریض، پر از آب و تله های انفجاری...!

بچه ها چه مردانه از کانال گذشتند ولی بعد از گذر از آن باز میدان مین و بعد از آن  کالیبرهای تیربار سنگین دوشکا...

آری، بعد از گذر از این همه موانع تازه عملیات شروع می شود و ما چه راحت از آن سخن میگویم و چه راحت آن را بر لوح کاغذ می آوریم.همیشه قلم شرمسار بوده و هست و همیشه کاغذ تحمل این جملات را نداشته و ندارد...!

بچه ها به دژهای دفاعی دشمن هجوم بردند، گلوله مثل باران برسرشان فرود می آید اما انگار مردان خدا، گلوله را همچون قطرات آب میدیدند و احساس میکردند در زیر باران رحمت الهی پاک میشوند...!

خاکریز اول دشمن با این اوصاف تسخیر شد، بچه ها به سمت خاکریز دوم هجوم بردند...!

اما...!

اما،اینبار به میدانهای مینی برخورد کردند که با عملیات های گذشته فرق داشت،بچه ها زمینگیر شدند و آنجا بود که از هر طرف گلوله های توپ و خمپاره و کاتیوشا و ضدهوایی به سویشان شلیک شد و با هر یازهرا(س) یک مرد بر زمین می افتاد...!

{سکوت}

{موزیک}

و سرانجام،  صبح فرا رسید...!

انگار خورشید خجالت میکشید طلوع کند و فجرش با فجرهای دیگر فرق داشت ...!

بچه ها آرام خوابیده بودند،بعضی در کانال ، بعضی روی سیم خاردار ، بعضی در میدان مین و بعضی در ارتفاع 112...!

آری،من فکه ام...!

فکه ای که سالیان سال است این مردان را در آغوش گرفته و بیش از سی سال است که تنها نیست و هنوز هم  با آنها درد و دل میکند ...!

سیزدهم فروردین هزار وسیصدونود و سه

عباس روحی دهبنه