کتاب شب خیس نوشته عبای روحی دهبنه به تایید معاونت هماهنگ کننده رسیده و قراره توسط بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس کشور بچاپ میرسد...




دریا طوفانی بود و من در امواج پرتلاطمش گیر افتاده بودم. هرچه دست  و پا می زدم فایده ای نداشت. داشتم دو دستی خودمو به عزراییل تحویل می دادم.

بهنام و میلاد رو می دیدم لب ساحل همراه با مردمی که دور و برشون بودند، فقط نگاهم می کردند، انگارنه انگار که دارم غرق می شم. کسی توجه به التماسهای من نمی کرد، دیگه طاقت دست  و پازدن رو نداشتم، یکی از موجها با قدرتی که داشت منو با خودش زیر آب برد. همه جا سفید بود !سفید، سفید. آنقدرکه چشام طاقت دیدنش رو نداشت...


- آقا تموم شد!  بریم کیش. اتفاقا با ماشین بیشتر حال میده،  تو مسیر جاهای دیدنی زیادی داره.

 ... تصمیم خودمون رو گرفتیم. قرارشد، یک روز قبل از حرکت ماشین رو ببرم پیش مکانیک، چک کنه تا تو مسیر خیالمون راحت باشه.

فردای اون روز نزدیک خونمون، مصطفی رو دیدم. ازبچگی تو یک کوچه با هم بودیم، ولی هرچه سن بالاترمی رفت  خلقیاتمون با هم جور در نمی اومد، اون بچه بسیجی و پایگاهی بود و من اصلا حوصله این کارها  رو نداشتم. ولی سلام  و علیکی با هم داشتیم.

به خودم گفتم، کمی سر به سرش بذارم  کنارش ترمز کردم  و گفتم:....


داییم وقتی توضیح می داد، تو دلم داشتم از خوشحالی بال درمی آوردم همه چیز کاملا داشت طبق اون چیزی که من میخواستم  پیش می رفت  و بهترین وقت برای  پیاده کردن نقشه ام بود، سریع گفتم:

- برای اینکه خاطر شما  رو خیلی می خوام، به یک شرط قبول می کنم.

با لبخندی روی  لب گفت:

- چه شرطی؟

- فردا قراره  این هیئت به سمت منطقه حرکت کنه،  شما هم  با ما بیاین!

هوای اتاق اونقدرگرم نبود،  ولی پیشونیش خیس عرق شد. سرش رو پایین آورد و گفت:

- آآآآخه...!

- آخه چی؟  اگه به نظرشما اونجا خیلی خوبه،  چرا شما نمیاین؟ به قول پدر برای شما که کلی خاطره از اونجا دارین، باید جالب تر باشه  بعد از حدود بیست  و  یک سال خاطرات گذشتتون رو زنده کنین.

از سرجاش بلند شد  و گفت:

- بیا بریم خونمون،  می خوام یه رازی  رو برات بگم.

باتعجب پرسیدم:

- راز...!چه رازی؟!...




حدود هشت سال از اولین روزی که با او رفیق شدم گذشته بود، وقت سربازی رفتن من بود. اواخر سال"پنجاه و شش" تو اوج انقلاب من به سربازی رفتم. مجبور بودم از علی جدا شم بعداز آموزشی برای ادامه خدمتم به تهران رفتم. اون موقع، تهران همیشه تظاهرات می شد و ما رو مجبورمی کردن جلوی مردم رو بگیریم و حتی به اونها تیراندازی کنیم. یه روز تو همین گیرودار تصمیم به فرار گرفتم، طاقت نداشتم اون صحنه ها  رو ببینم. روز موعود با هر کلکی بود توشلوغی از معرکه در رفتم. از ترس نمی دونستم چکار کنم، میدونستم اگه منو دستگیر کنند جا به جا حکم تیرم صادر میشه.  درحالیکه اسلحه در دستم بود حیرون و  ویرون تو

کوچه پس کوچه ها پرسه می زدم،  یهو صدایی شنیدم که می گفت:

- سرکار، سرکار بیا...  بیا این طرف.

برگشتم، دیدم یه جوونی از گوشه  در نیمه باز گاراژ، منو صدا میزنه. سریع برگشتم، رفتم داخل گاراژ. هفت،هشت نفری اونجا بودن، ترسم بیشتر شد. پیرمردی که همراه اونها بود،رو به من کرد  و گفت:

- نترس جوون، کاری باهات نداریم معلومه که فرارکردی .

عرق صورتم رو با سرآستینم گرفتم و با صدای لرزان گفتم :

آ...آ... آره.....

ادامه این داستان در کتاب شب خیس...