درباره یک ترکش داغ

این جا آسمان از زیر زمین پیداست

از همان دور که گنبد طلای امام رضا(ع) را دیدم، بغضم ترکید و با هرچه غم و غصه که در دلم داشتم از امامم خواستم که شفای وحیدم را از خدا بگیرد. بالاخره به نزدیکی های حرم رسیدیم، اما صحنه ای را دیدیم که تمام امیدهای ما را ناامید کرد...

خبرگزاری فارس: این جا آسمان از زیر زمین پیداست



خبرگزاری فارس - گروه ادبیات انقلاب اسلامی؛ «...این بود که تصمیم گرفتم در نگارش این کتاب از کسی مصاحبه ای نگیرم و هر چه وحید در دل داشت بر لوح بیاورم.»

این جمله برگرفته از مقدمه کتابی است که بر اساس دستنوشته های سردار شهید وحید رزاقی با عنوان «ترکش داغ» و به اهتمام عباس روحی به چاپ رسیده است.

قلم توانای شهید در بیان خاطره ها و بروز احساساتش روی کاغذ کاملا هویداست. از همین روست که عباس روحی با گزینش این دستنوشته ها و چینش زمانی آن، «ترکش داغ» را اثری بر پایه نوشته های خود شهید بنا نهاده و انگار که خود شهید کتابی را آماده و به مخاطبان ارائه داده است؛

«با سلام به پیشگاه مقدس آقا امام زمان (عج) و رهبر عزیزم.

آنچه را که اینجانب در دفتر خاطراتم تصمیم به نوشتن دارم، از بدو ورود من به جبهه، یعنی از عملیات محرم  تا به حال می باشد، که امیدوارم خداوند به من این توفیق را بدهد تا بتوانم بسیاری از حقایق و خاطرات شیرین و تلخ این روزگاران جبهه که در خاطرم هست را به لوح بیاورم. به امید آن انشاءا...

وحید رزاقی 15/1/67 - سالروز تولد وحید» (ص11)

البته لابه لای کتاب، خاطراتی از خانواده و دوستان شهید رزاقی نیز گنجانده شده تا خواننده بیشتر با سیره این شهید گرانقدر آشنا شود. مثل خاطره ی «پشت در بسته ی حرم» (ص15)؛

«... وضعیت وحید هر روز داشت بدتر می شد. حتی آزمایشات و مداوا روی او تاثیری نداشت و تمام دکترها از او قطع امید کرده بودند.

تمام اقوام و آشنایان به ما دلداری می دادند که خواست خداست و کاری نمی توان کرد.

دیگر کاملا ناامید شده بودیم، تا این که یک روز به علی آقا -پدر وحید- گفتم:

- بیا دو نفری دست وحید رو بگیریم و به مشهد پابوس امام رضا(ع) بریم.

پدر وحید آهی از ته دل کشید و گفت:

- من حرفی ندارم اما با این وضعیت پسرمون؛ این همه راه، نکنه حالش از اینی که هست...!

پریدم وسط حرفش و گفتم:

- هر چی خدا بخواد. امروز ماشین رو آماده کن، فردا حرکت کنیم.

- فردا!؟ چند روز صبر کن از دکترش سوال کنم ببینم چی می گه.

- امروز هم می تونی سوال کنی، پس تا دیر نشده تو رو خدا برو.

فردای آن روز، صبح زود حرکت کردیم و دم دمای ظهر روز بعد بود که به مشهد رسیدیم. از همان دور دست که گنبد طلای امام رضا(ع) را دیدم، بغضم ترکید و با هرچه غم و غصه که در دلم داشتم از امامم خواستم که شفای وحیدم را از خدا بگیرد. وحید هم با چهره ای مبهوت به من نگاه می کرد.

بالاخره به نزدیکی های حرم رسیدیم، اما صحنه ای را دیدیم که تمام امیدهای ما را ناامید کرد. آن روز راهپیمایی شده بود و رژیم ظالم شاهنشاهی با تانک هایش دور تا دور حرم را بسته بود.

آهی از ته دل کشیدم، اما همین طور بی هوا در حالی که دست وحید را گرفته بودم به سمت جمعیت رفتم.

علی آقا سریع از ماشین پیاده شد و دست مرا گرفت و گفت:

کجا؟ مگه نمی بینی نامردها حرم رو بسته ن؟

- تو را به خدا بذار برم، من این همه راه رو به امید امام رضا(ع) اومدم، باید برم.

در میان گفت وگوی من و علی آقا ناگهان خانمی -با چهره ای که غم از آن می بارید- آمد کنارم و گفت:

- چی شده خواهر؟

- مگه نمی بینی؟ از شمال این همه راه رو کوبوندیم اومدیم شفای پسرم رو از طرف آقا امام رضا(ع) از خدا بخوایم اما...!

- اما چی خواهر! این همه نگران نباش. همین که تا این جا اومدی خدا بچه ت رو شفا می ده. مهم نیست که حتما ضریح رو بغل بگیری؛ از هر کجا که امام رضا(ع) رو صدا بزنی صدات رو می شنوه. حالا هم امیدت به خدا باشه، انشاا... که این آقا پسر گل هر چه زودتر خوب بشه.

خلاصه از آن سفر برگشتیم. چند روزی گذشت، اما چیزی که همه را متعجب کرده بود این بود که وحید دیگر مثل سابق درد نداشت.

سریع وحید را نزد «دکتر وارما» بردیم. او هم تعجب کرد و هر آزمایشی نیاز بود انجام داد.

روزی که رفتیم جواب آزمایش را بگیریم، آقای «وارما» دستی بر سر وحید کشید و گفت:

معجزه...!»

*

به افراد زیادی این کتاب را پیشنهاد دادم و نظرشان را نیز بعد از مطالعه پرسیدم؛ اکثریت متفق القول بودند که شیوه نگارش کتاب -یعنی بر اساس دستنوشته های خود شهید- بسیار جالب است و سادگی و صمیمیت و قوت قلم شهید از نکات بارز این کتاب است. نظر یکی از این عزیزان که خود نیز همرزم شهداست را برایتان می آورم:

«کتاب گرانسنگ "ترکش داغ" یادآور دلاورمردی های بزرگمردی از غیورمردان شهر کومله و روزهای حماسه و اقتدار را خواندم. حظ کافی بردم. دست مریزاد به محضر همه دست اندرکاران تالیف، تنظیم، چاپ و ...» 

*

شهید رزاقی در بروز احساسات و ترسیم صحنه ها به گونه ای عمل کرده که خواننده خود را می تواند به جای رزاقی بگذارد و عکس العمل ها و عواطف خود را در اتفاقاتی که شهید شرح داده بروز دهد. مانند این برش از صفحه 79 کتاب که شهید رزاقی نمی تواند همراه بقیه به عملیات برود:

«دم دمای غروب بود و لحظات زیبای حرکت به سوی نبرد با کفار، مثل تمامی عملیات ها همه شوق و حالی وصف ناپذیر داشتند. وقت حرکت فرا رسید، صدایی شنیدم:

رزاقی... رزاقی...!

برگشتم دیدم یکی از برادرها با عجله مرا صدا می زند، چشمانم را به چشمش خیره کردم و همان لحظه حس کردم انفجاری در مغزم صورت گرفت. فاصله ای ما بین من و او نبود ولی نمی دانم چرا به من نمی رسید. تو دلم به خدا گفتم راضیم به رضای تو، هر چه تو  بخواهی.

بسیجی گفت:

سریع برو، هامون کار مهمی با تو داره !

آهی از ته دل سوخته ام کشیدم و رفتم پیش هامون. او نگاه معنی داری به من کرد و برگه ای که در دستش بود و اسم من در آن نوشته شده بود را به من نشان داد و گفت:

نمی توانی بیایی!

من خیلی ناراحت شدم، می خواستم زمین شکاف بردارد و مرا ببلعد و چنین خبری را دیگر نشنوم. گردش دوره زمانه، هر پدیده ای را برای آدمی پیش می آورد و خداوند به هر صورتی که بخواهد بنده اش را در معرض فشار و آزمایش قرار می دهد، چه خوب است بنده اش از این آزمون سربلند بیرون بیاید و چه دردی است این امتحان الهی...!

بالاخره این مصیبت بر من سنگین نشست تا جایی که به کلی کنترل خود را از دست دادم و بی اختیار و بر اثر درد فراوان که در دلم جمع شده بود اشک از چشمانم سرازیر شد؛ غصه های دلم زیاد بود ولی هیچ غصه ای این قدر مرا غمناک نکرده بود.

هرگز انتظار چنین لحظه ای را نداشتم که نیروها تکبیر گویان و با خوشحالی خاصی حرکت کنند و من با نگاهی حسرت بار به آنها بنگرم و به حال زارم هی بنالم و هی غصه بخورم.»

*

در بعضی از صفحات کتاب عکس هایی مرتبط با خاطره و دستنوشته آمده است که به درک فضای آن موضوع کمک می کند. مانند عکسی مربوط به تنگه ی مورموری در صفحه 24، اعزام شدن به سمت موسیان در صفحه 29، ... و یا عکس هایی از شهید رزاقی سوار بر بلم که برشی از خاطره اش این است:

«بلم من اولین بلمی بود که وارد آبراه عراقی ها شد. بچه ها درحال تیر اندازی بودند، وقتی متوجه شدند که من به پاسگاه رسیدم از تیراندازی امتناع ورزیدند، از روی بلم خود وارد پاسگاه شدم تا گفتم:

قف لا تحرک، سلم نفسک ....

دیدم یک عراقی از کنار شناور زیر آب بیرون آمد و با حالت ترس و گریه گفت:

التسلیم... التسلیم...

یک آن دو دل شدم که او را بکشم یا نه؟!

بعد به این فکر افتادم که فردا به درد ما می خورد، برای نشان دادن آبراه های اصلی که احتمال صد در صد پاتک در آن وجود داشت. در هر صورت او را در گوشه ای نگه داشتم و یک نگهبان بالای سر او قرار دادم، خیلی از عراقی ها فرار کرده بودند، فقط همین یکی اسیر شد (البته راهی جز اسارت جلوی خود ندید در غیر این صورت همین هم فرار می کرد).»

*

در انتها خوب است از طرح جلد زیبای کتاب «ترکش داغ» نیز سخن برانیم. طرحی از میلاد پسندیده که زمین خشک و ترک خورده ای را به تصویر کشیده که ترکشی زمین را سوراخ نموده و آسمان و تلالو نور خورشید از آن پیداست.

*

در انتهای این کتاب 208 صفحه ای عکس ها و دستنوشته های شهید نیز آورده شده است. همچنین عکس و مشخصات شناسنامه ای همه شهدایی که در این کتاب اسم برده شده در هفت صفحه آخر آمده است.

«ترکش داغ» را نشر امینان در 5000 نسخه به چاپ رسانده است.

لازم به ذکر است که شهید وحید رزاقی در اواخر جنگ و بعد از قبول قطعنامه در عملیاتی به نام عملیات غدیر که در جنوب و هم زمان با عملیات مرصاد انجام گرفت به شهادت رسید.