چند ماهی از سال شصد و یک نگذشته بود ومن چهارده سال بیشتر نداشتم،که تصمیم گرفتم به صورت مخفیانه به جبهه بروم،پس از امتحانات شهریور(تجدیدی)به همراه جمعی از برادران مسعود بابایی نژاد،شهیدان محمود و محمد نیکنام،شهید هوشنگ کردی،شهید اسماعیل شعبانی و رضا کوچک نیا عازم منطقه سه و طی دو روز آموزش،ما را به تهران اعزام کردند و از آنجا نیز به ایستگاه قطار بردند.

از آنجایی که من بدون اجازه خانواده آمده بودم،خانوادم خیلس دنبالم گشتند،به همین خاطر پدرم که معلوم نبود از کجا متوجه شده بود،خود را به تهران رسانید و درست چند دقیقه مانده به حرکت قطار یک آن دیدم اطلاعات راه آهن  با بلند گو صدا میزند:

(وحید رزاقی به اطلاعات،وحید رزاقی به اطلاعات...)

بچه ها جریان را فهمیدند و به من خبر دادند:

وحید پدرت آمده و بعد هرکدام به یک طرف فرار کردند،چند نفر به داخل توالت قطار و چند نفر به زیر تخت قطار،من هم رفتم زیر تخت قطار،حالا بیا و ببین چه حالی دارم و چقدر ناراحتم از اینکه پدرم مرا ببیند و مرا به خانه برگرداند.

خلاصه،چیزهای عجیبی در آن چند دقیقه گذشت که من سرم را از زیر تخت بلند کرده و آهسته در داخل قطار ایستادم،به محض ایستادن پدرم مرا از پشت پنجره  دید و گفت:

یاالله بیا بیرون...

گزیده ای از کتاب ترکش داغ