#ابوالفضل_سپهر
ابوالفضل سپهر در نگاه #مادر/ بچهای که نه جبهه رفته، نه تیر خورده!
سرویس پرونده: تا به حال ابوالفضل سپهر را از زبان دوستان و رفقایش شناخته بودیم اما نشستن پای صحبتهای مادر و بردارش، لذتی دیگر داشت. زهره مینویی مادری است دلسوز مانند همه مادران ایرانی، از همان مادرانی که جانش برای بچههایش درمیرود. او سختیهای زیادی کشیده، در جوانی داغ همسر دیده است و چندسال بعد جوان رشیدش را از دست داده است.
داغ ابوالفضل هنوز برایش تازه است و چه زیبا از کمکهایی که ابوالفضل پس از عروجش به مادر میکند، سخن میگوید. با مادر سپهر و برادرش بهراد در قرچک ورامین به گفتوگو نشستیم. با مادر اشک ریختیم و دلمان برای لحن سوزناک «اتلمتل»های ابوالفضل تنگ شد.
***
ابوالفضل از دوره کودکی در تلویزیون بازی میکرد و بعد هم سراغ شعررفت. چطور پایش به هنر باز شد؟
مادر: بچه بااستعدادی بود. 12 سال بیشتر نداشت که تئاتر بازی میکرد. معلم هنر از بازی ابوالفضل خوشش آمد. سپهر را به یک کارگردان تئاتر معرفی کرد. ابوالفضل هم کم نگذاشت. چندین اجرا در تئاتر شهر داشت تا اینکه کمکم به تلویزیون هم وارد شد.
در مجموعههای مختلف هم بازی داشت ...
مادر: بله. حدود چهار برنامه تلویزیونی هم بازی کرد و مورد توجه کارگردانهای زیادی قرار گرفت. خیلی میآمدند دنبالش. آن زمان که این قدر شبکه و برنامه نبود. دو شبکه داشتیم و چند برنامه محدود. بنابراین خیلی توی چشم آمد.
درآمدی هم داشت؟
مادر: بله. ولی به سبک خودش از درآمد استفاده میکرد.
یعنی چطوری؟
مادر: مثلاً از ابوالفضل دعوت کردند در سریال «هزار برگ و هزار رنگ» بازی کند. دستمزد خوبی هم میگرفت. یک روز بعد از آنکه دستمزدش را گرفت، آمد کنار من گفت: مامان یک کاری میخواهم بکنم راضی باش. گفتم چی کار میخواهی بکنی؟ گفت اگر راضی باشی میخواهم با این پول بروم یک مقدار روغن، برنج و .... بگیرم، بگذارم در خانه بچه یتیمها، بیوهزنها و.... زنگشان را بزنم و فرار کنم. خیلی به فکر فقرا بود.
دلیل جداییاش از کار هنری چه بود؟
مادر: زمانی که با همکلاسیها و معلم دینی مدرسهشان آقای حیدری، هیات انصارالحجه(عج) را راهاندازی کردند، دیگر میلش به بازی کردن کم شد. گفت محیط این جور کارها به من نمیسازد. بعد از چند وقت دیگر سراغ پروژه جدید نرفت. بیخیالش شد.
چه چیزی باعث شده بود، از سنین کودکی وارد بازار کار شود؟
مادر: از دست دادن پدر باعث شده بود ابوالفضل از سنین کودکی به فکر تأمین معیشت زندگی من و تنها برادر خودش باشد. او پسر بزرگ خانواده سپهر بود. کارهای زیادی هم انجام میداد. دوست داشت ما محتاج نباشیم.
شما در خانواده چقدر به ابوالفضل توجه داشتید؟
مادر: خیلی. من عاشقش بودم. با هم رفیق بودیم. شعرهایی که میگفت اول برای من میخواند. من هم مادر بودم. دوست داشتم بهش محبت کنم. یادم است یکی دو سال قبل از رفتنش، روز تولدش بود. گفتم: ابوالفضل برای تولدت چه میخواهی تا برایت بخرم. تا این حرف را شنید اشک تو چشمانش حلقه زد. گفت مامان امروز روز قیام مردم ورامین است ما هم که اهل ورامین هستیم. من تولد نمیخواهم..... ابوالفضل پانزده خرداد به دنیا آمده بود.
دیگران درباره سپهر چه احساسی داشتند؟
مادر: خوب خیلیها به پسرم علاقه داشتند. از جمله مادران و خانوادههای شهدا و جابازان. البته بعضیها هم به او حسادت میکردند.
حسادت برای چه؟
مادر: میگفتند که این بچه کیه؟ نه جبهه رفته و نه تیر خورده... یک کفش آدیداس میپوشد، هی این طرف و آن طرف دعوتش میکنند. ولی ابوالفضل جدی نمیگرفت.
رابطهاش با مسائل دینی چطور بود؟
برادر: اهل نماز شب بود. دائم ذکر میگفت. دائمالوضو بود. خیلی به نماز اول وقت توجه میکرد. یکی از دوستانش تعریف میکرد که هر زمان با هم بودیم، موقع اذان که میشد باید نمازش را میخواند. چندین مرتبه سوار ماشین بودیم. اصرار میکرد بزن کنار باید نماز را اول وقت بخوانم.
ما شنیدیم سپهر آموزش خنثی کردن مین را هم دیده بود. میشود در این رابطه توضیح بدهید؟
برادر: میگفت میخواهم بروم سلمان رشدی را به هلاکت برسانم. برای همین به سردار همدانی التماس میکرد به من تخریب را یاد بدهید. بالاخره قبول کردند تا آموزش تخریب ببیند. چند جلسهای نگذشته بود که سر کلاس گفت بگذارید درس امروز را که نحوه خنثی کردن مین است، من توضیح بدهم. اتفاقاً خوب هم توضیح داده بود.
مگر قبلاً آموزش دیده بود؟
برادر: خیر! اتفاقاً توی کلاس هم این حرف را به او گفتند که تو آمدهای آموزش ببینی، چطور این مسائل را بهتر از مربی میدانی. ابوالفضل هم گفته بود یک شهیدی را دیشب در خواب دیدم. شهید به من گفت فردا میخواهند این درس را به تو یاد بدهند. تو بلد شو و اینگونه که میگویم بگو. او به من آموزش داد.
به نظر شما هدف ابوالفضل از بیان مشکلات جانبازان چه بود؟
برادر: میگفت چرا باید یک سریها از انقلاب و خون شهدا سوء استفاده کنند، بعد یک همسر جانباز این همه دغدغه داشته باشد. کمکم به این رسید که این حرفها را باید در قالب شعر بزند. دنبال این بود که حقایق را بیان کند. ترس و واهمهای از کسی نداشت. حتی یک مرتبه هم تهدیدش کردند. گفت بگذارید من را بکشند. نباید به خانواده شهدا توهین کنند. نباید حق جانبازان را پایمال کنند....
برای درمان بیماریاش چه کردید؟
مادر: بیماری دیابت داشت. خیلی تلاش کردیم. از این بیمارستان به آن بیمارستان. از بستگان هم به او پیشنهاد دادند برای درمان و زندگی با آنها به خارج از کشور برود. قبول نمیکرد. میگفت من ذرهای از خاک حسینیههایی که در آن عزاداری اهل بیت(ع) میشود را به هزاران مملکت خارجی نمیدهم. من میخواهم در مملکت خودم باشم و همین جا بمیرم.
از چه راههایی اشعار سپهر منتشر میشد؟
برادر: جاهای مختلفی دعوتش میکردند تا شعر بخواند. دانشگاهها، مجالس مذهبی، یادواره شهدا و... و این باعث میشد صدا و تصویر سپهر، ضبط و در سراسر کشور منتشر شود.
پس دعوت میشد؟
برادر: بله دعوتش میکردند و اتفاقاً هدایای زیادی هم به ایشان میدادند. با اینکه خودش به سختی زندگی میکرد اما به مادیات اهمیت نمیداد و اغلب هدایا را یا به خانواده شهدا میداد یا به مستمندان هدیه میکرد.
سپهر در فقر مالی بزرگ شد. رفتارش با مستمندان چگونه بود؟
مادر: بگذارید با یک خاطره جواب سوال شما را بدهم. نزدیک عید بود. میخواستم بروم خرید کنم. به ابوالفضل گفتم برای شب عید چی بگیرم، باید لباسهایت را نو کنی. گفت برای من یک شلوار شش جیب و یک پیراهن یقه آخوندی بخر، دیگر چیزی نمیخواهم. رفتم بازار شلوار و پیراهنی که خواسته بود برایش خرید کردم به اضافه یک سری لباس دیگر. منزل که رسیدم ابوالفضل لباسها را دید. گفت من که گفتم فقط یک شلوار و پیراهن میخواهم. گفتم احتیاجت میشود. گفت نه من همین کفایتم میکند. الباقی پوشاک را برد داد جشن نیکوکاری. گفت بگذار دیگران هم خوشحال شوند.
این طور که دوستانش میگفتند خیلی به دنیا بیاعتنا بود...
مادر: بله واقعاً ظواهر دنیا برایش جذابیت نداشت.از جاهای مختلف میخواستند از ابوالفضل دعوت کنند. ولی به سختی مشخصاتش را پیدا میکردند. میگفتم پسرم یک موبایل برای خودت بخر. شما به موبایل احتیاج داری. قبول نمیکرد. میگفت من از این پولها ندارم. هر وقت هم توانستند موبایل بخرند من هم میخرم.... پولهایش را صرف فقرا میکرد.
چه زمانهایی مشغول به گفتن اشعار میشد؟
برادر: معلوم نمیکرد. حالت خاصی بود انگار. به او عنایت میشد. یک دفعه توی مهمانی، سر سفره یا داخل ماشین قلم و کاغذ دست میگرفت شروع میکرد به نوشتن شعر. اتل متل... خودش هم میگفت این اشعار مال من نیست.
پس شعرها مال کیست؟
برادر: میگفت آنها میگویند و من مینویسم. حتی چند مرتبه با دوستانش بر سر تغییرات در اشعار بحث میکرد. آنها میگفتند این قسمت شعر را باید تغییر بدهی، ابوالفضل جدی میایستاد و میگفت: نه، نمیتوانم. این اشعار مال من نیست. نمیتوانم تغییرش بدهم. این اشعار مال آن طرف است.
از مریضیاش بگوئید؟ دوستانش میگویند مقطعی چشمان سپهر جایی را نمیدید...
مادر: مریضیش باعث شده بود، سوی چشمانش را از دست بدهد. صبح که از خواب بیدار شد، سرش به دیوار برخورد کرد. دوست نداشت من متوجه شوم. ولی بهراد پسر دیگرم قبلاً به من گفته بود. بچه توداری بود.
بیماری چشمش ادامه پیدا کرد؟
مادر: خیر. یک روز به من گفت مقداری چشم و سرم درد میکند. خواب دیدم که گفتند به مادرت بگو این کارهایی را که ما میگوییم انجام بده تا تو خوب بشی. طبق خوابی که ابوالفضل دیده بود، من مقداری گیاه تهیه کردم و ابوالفضل از آن استفاده کرد. انگار معجزه شده بود. بعد از چند روز سوی چشمانش برگشت.
ابوالفضل اوقات تنهایی را چگونه میگذراند؟
برادر: پاتوق اصلی سپهر در بهشت زهرا(س) قطعه 44 بود، همان جایی که دفن شده است. ارادت زیادی به شهدای گمنام داشت. به دیگران هم توصیه میکرد اگر حاجتی دارند، نذر کنند و 40 قبر شهید گمنام را شستشو دهند تا انشاءالله خداوند به واسطه این کار حاجتشان را برآورده کند.
چه برنامهای در بهشت زهرا(س) داشت؟
خودش مقید بود که قبر شهدای گمنام را تمیز کند. یک بار با آب میشست و بعد با یک دستمال تمیز، آب را میگرفت تا گرد و خاک دوباره آن را خراب نکند.
از وضعیت دفن سپهر بگوئید.
مادر: دو قبر برایش آماده کرده بودند یکی قطعه هنرمندان و دیگری در قطعه 44 شهدای گمنام. البته ما نفهمیدیم قبری که در قطعه 44 برایش آماده کرده بودند چگونه شناسایی و کنده شده بود. رئیس بهشت زهرا(س) هم خبر نداشت. به هر حال با اصرار دوستان و خانواده، ابوالفضل کنار شهدای گمنام بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد. اتفاقی که بعد از آن برای کس دیگری رقم نخورد و باز این هم عنایت شهدای گمنام به خادم خود بود. هنوز هم مادران شهدایی که فرزندانشان برنگشتهاند به سر قبر ابوالفضل سپهر میآیند و با او درد و دل میکنند.
از دلتنگیهای بعد از ابوالفضل بگوئید؟
مادر: عادت داشتم بعد از فوت ابوالفضل میرفتم داخل اتاقش و با او درد و دل میکردم. یک روز دلم خیلی گرفته بود. بابت مسئلهای دچار گرفتاری مالی شده بودم. همینطور که داشتم کتابهای ابوالفضل را تمیز میکردم، گفتم پسرم کاش بودی من خیلی تنها شدم، الان احتیاج مالی شدیدی پیدا کردم و... مشغول خودم بودم که یک دفعه دیدم از لابهلای کتابها یک سکه بهار آزادی افتاد پائین! باورش سخت بود. درست بعد از درد و دل من با او و بیان مشکل، به طور عجیبی ابوالفضل به من کمک کرد.
پس به شدت حواسش به شما هست؟
مادر: خیلی. زمانی که زنده بود میگفت مادر هرکاری داری به خودم بگو، من برایت انجام میدهم. بگذارید یک خاطره دیگر هم از کمکهای ابوالفضل بعد از فوتش برایتان بگویم.
صاحبخانه به شدت فشار آورده بود که باید 2 میلیون تومان بگذاری روی پول پیش خانه وگرنه باید سریع بلند شوی. من هم واقعاٌ بعد از ابوالفضل تنها شده بودم. کسی را نداشتم که کمک کند. شروع کردم به گریه کردن و شکایت به ابوالفضل که چرا مادرت را تنها گذاشتی. من این پول را از کجا بیاورم. مگر همیشه نمیگفتی مادر! خودم نوکرتم... با همین حال خوابیدم. صبح با زنگ تلفن بیدار شدم. آقای اکبری ناشر کتاب سپهر بود. چند وقتی بود از ایشان خبری نداشتم. آقای اکبری کلی معذرت خواهی کرد و گفت ببخشید سرم شلوغ بوده، نتوانستم با شما تماس بگیرم. آدرس بدهید میخواهم مبلغ بدهکاری بابت قرارداد کتاب را برایتان بفرستم. یک میلیون و پانصد هزار تومان برایم فرستاد و پانصد هزار تومان هم طی جریانی شبیه به همین جور شد و من توانستم پول صاحبخانه را پرداخت کنم. ابوالفضل همیشه با من است.
از اعتقاداتش به انقلاب و رهبری بگوئید.
مادر: خیلی به حضرت آقا علاقه داشت. همیشه با دیگران بر سر ایشان بحث میکرد. واقعاً غیرت خاصی به ایشان داشت. میگفت باید حرمت آقا را خیلی نگه داریم. ایشان نایب امام زمان(ع) هستند.
با حضرت آقا دیدار هم داشت؟
مادر: نه مثل دیدارهایی که امروزه ایشان انجام میدهند.
میشود بیشتر توضیح بدهید؟
مادر: یک روز که از کوه آمده بود، خیلی خوشحال و سرحال آمد پیش من و گفت مامان میدانی امروز رفته بودم کوه، چه کسی را دیدم؟ گفتم حتماً عمو. گفت نه. چندتا اسمی را که دوستشان داشت گفتم. گفت نه. تعجب کردم گفتم پس کی که اینقدر خوشحالی؟ گفت: وقتی داشتم میرفتم بالا عشقم را دیدم، مقام معظم رهبری را دیدم. با آقا سلام و علیک کردم. دستش را بوسیدم. گفتم آقا جان من شما را خیلی دوست دارم.... عاشق حضرت آقا بود. همیشه نام ایشان را با احترام میبرد.
منبع:http://hvasl.ir/content/7925