خلاصه ای از متن نمایشنامه سلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما

بعداز اجرا در شهر املش این نمایش در شهر های لنگرود و لاهیجان و رودسر و رشت برگزار می شود.
سرپرست گروه تئاتر شروم بیان کرد: نمایش سلما اثر عباس روحی دهبنه ، سرگذشت یک جانباز موجی است که در آسایشگاه معلولان به سر می برد و در این بین ماجرای خواستگاری دخترش اتفاق می افتد را روایت می کند، که امید است در بازبینی مورد پذیرش و با توانمندی و خلاقیت هنرمندان، بتواند در جشنواره تئاتر استان به موفقیت دست یابد.

وی در ادامه افزود: بازیگران این نمایش را عبدا... بهادری، سهیل حسنی، مهدی محمد پور، سیده مائده هوشیار، مائده عمرانی و فرزانه حسین نژاد بر عهده دارند و عبدا... بهادری، سیده مائده هوشیار، علی پارسا، آرش پروانه و کیان حق پرست از جمله عوامل تئاتر مذکور می باشند.


(حاج صادق داخل اتاق خواب درحال استراحت،زهراوسلما هم دراتاق پذیرائی،سلما بی خبرازاینکه پدرش بیداره وتمام حرفهای آنهارومی شنوه،شروع میکنه به بحث درمورد وضعیت پدرش)

سلما:نگفتم مامان ...!نگفتم حال باباخوب نیست !چقدر بهتون گفتم بابا،باکوچکترین سروصدا حالش بد میشه

(زهرامی پره توحرف سلما)

زهرا:چه خبرته ...!؟آروم تر،صدات رومی شنوه!

سلما: نترسید،بااون آرام بخشی که شما بهش زدید خواب،خوابه...ولی مامان،اگه بابافرداشب حالش بدبشه پاک آبروم میره،مطمئنم مراسم بهم می خوره،توروخدایه کاری بکنید.

زهرا:چکارکنم دست خودش که نیست ،موجیه می فهمی یعنی چی ؟به خاطر ماوامثال خانواده سیامک رفته اینجوری شده،حالا تومیگی باعث آبروریزیه،توباید افتخارکنی فرزند جانبازهستی!

سلما:افتخارکنم...!چه افتخاری !تاحالاکه همش باعث سرافکندگی من بود.(بابغض)دوران بچگیم یادتون نیست،زمانی که بابا تواسارت بود همش حسرت نداشتن بابارومی کشیدم،منم دوست داشتم بابام بغلم کنه ودستاش رو،روسرم بکشه ،منم دوست داشتم مثل همکلاسیهام بگم بابام این کفش رو برام خریده،بابام این کیف رو برام خریده،بابام این لباس رو برام خریده،بابام،بابام،بابام....مامان!توکوچه وقتی دوستامو می دیدم که دستشون تودست باباشون بود،اونقدر مظلومانه نگاشون می کردم که اونها ازخجالت دست همدیگرو رها می کردن .مامان !بعدازهشت سال چشم انتظاری بابا اومد...اما چه بابائی ....!یادتون رفته برای دیدنش چقدر ذوق داشتم ،تومدرسه به همه همکلاسیهام گفته بودم که بابام داره می آد...یادتون رفته با اون سن کمی که داشتم اونقدرعقلم رسیده بود که به بچه هایی که باباندارن چیزی نگم .مامان بابا اومد ...!امابااومدنش(مکث)

زهرا:بااومدنش چی ...؟چی می خوای بگی ؟بگو توکه هرجی دلت خواست گفتی ...بگو

سلما:چند سال پیش موقع کنکوریادتون رفته،شب وروزم شده بود درس خوندن،خواب وخوراک نداشتم تااینکه تونستم دانشگاه قبول بشم،ولی می دونید همکلاسیهام چی پشت سرم می گفتند(باتمسخر)فرزنده جانبازه..سهمیه دارند دیگه،باپارتی بازی دانشگاه قبول میشن،بعدازاون هم هرجادلشون بخوان،بهشون کار می دن...مامان...!اون موقع به خاطرهمین موضوع هررزوداخل دانشگاه احساس حقارت می کردم،حالا می خواین این باربخاطر بابا سیامک روازدست بدم.

زهرا:می فهمی چی دارم میگی !(بابغض وگریه )کوچیک که بودی ،سعی کردم اولین کلمه ای که اززبونت درمی آد"بابا"باشه چون می خواستم ازهمون کودکی اسم "بابا"تودلت جابگیره،تاروزی که پدرت ازاسارت میاد،احساس غریبگی نکنی .هرشب عکسش رونشونت می دادم تا شاید،توخواب اونوببینی،اون موقع چه خیال می کردم (باآهی ازته دل )حالاچی شد؟(می گرید)

سلما:(گریان)من دیگه چی کار کنم،می خواین آینده من بخاطر بابا تباه بشه،تاحالا هرکی مارومسخره کرده بس نبود ،می خواین ازاین به بعد خانوادهٔ سیامک هم منو مسخره کنن.

(زهرا عصبانی میشه وبه سمت سلما میره ودستهاش روبلند می کنه که سلماروبزنه،ناگهان حاج صادق سر میرسه وبه سمت آنها میره وزهرادستهاشو پایین می آره وبه سمت آشپزخونه میره وسلما به سمت درب خروجی)....

ادامه نمایشنامه در آینده در  این وب انتشار میابد...

عکس زیر قسمتی از نمایش تئاتر سلما و اجرای خوب دوست عزیزم عبدالله بهادری در نقش حاج صادق...