قلم های خاکی

تحقیق و پژوهش سیره شهداء

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

گزیده ای از نمایشنامه سلــــــــــــــــــــــــما

خلاصه ای از متن نمایشنامه سلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما

بعداز اجرا در شهر املش این نمایش در شهر های لنگرود و لاهیجان و رودسر و رشت برگزار می شود.
سرپرست گروه تئاتر شروم بیان کرد: نمایش سلما اثر عباس روحی دهبنه ، سرگذشت یک جانباز موجی است که در آسایشگاه معلولان به سر می برد و در این بین ماجرای خواستگاری دخترش اتفاق می افتد را روایت می کند، که امید است در بازبینی مورد پذیرش و با توانمندی و خلاقیت هنرمندان، بتواند در جشنواره تئاتر استان به موفقیت دست یابد.

وی در ادامه افزود: بازیگران این نمایش را عبدا... بهادری، سهیل حسنی، مهدی محمد پور، سیده مائده هوشیار، مائده عمرانی و فرزانه حسین نژاد بر عهده دارند و عبدا... بهادری، سیده مائده هوشیار، علی پارسا، آرش پروانه و کیان حق پرست از جمله عوامل تئاتر مذکور می باشند.


(حاج صادق داخل اتاق خواب درحال استراحت،زهراوسلما هم دراتاق پذیرائی،سلما بی خبرازاینکه پدرش بیداره وتمام حرفهای آنهارومی شنوه،شروع میکنه به بحث درمورد وضعیت پدرش)

سلما:نگفتم مامان ...!نگفتم حال باباخوب نیست !چقدر بهتون گفتم بابا،باکوچکترین سروصدا حالش بد میشه

(زهرامی پره توحرف سلما)

زهرا:چه خبرته ...!؟آروم تر،صدات رومی شنوه!

سلما: نترسید،بااون آرام بخشی که شما بهش زدید خواب،خوابه...ولی مامان،اگه بابافرداشب حالش بدبشه پاک آبروم میره،مطمئنم مراسم بهم می خوره،توروخدایه کاری بکنید.

زهرا:چکارکنم دست خودش که نیست ،موجیه می فهمی یعنی چی ؟به خاطر ماوامثال خانواده سیامک رفته اینجوری شده،حالا تومیگی باعث آبروریزیه،توباید افتخارکنی فرزند جانبازهستی!

سلما:افتخارکنم...!چه افتخاری !تاحالاکه همش باعث سرافکندگی من بود.(بابغض)دوران بچگیم یادتون نیست،زمانی که بابا تواسارت بود همش حسرت نداشتن بابارومی کشیدم،منم دوست داشتم بابام بغلم کنه ودستاش رو،روسرم بکشه ،منم دوست داشتم مثل همکلاسیهام بگم بابام این کفش رو برام خریده،بابام این کیف رو برام خریده،بابام این لباس رو برام خریده،بابام،بابام،بابام....مامان!توکوچه وقتی دوستامو می دیدم که دستشون تودست باباشون بود،اونقدر مظلومانه نگاشون می کردم که اونها ازخجالت دست همدیگرو رها می کردن .مامان !بعدازهشت سال چشم انتظاری بابا اومد...اما چه بابائی ....!یادتون رفته برای دیدنش چقدر ذوق داشتم ،تومدرسه به همه همکلاسیهام گفته بودم که بابام داره می آد...یادتون رفته با اون سن کمی که داشتم اونقدرعقلم رسیده بود که به بچه هایی که باباندارن چیزی نگم .مامان بابا اومد ...!امابااومدنش(مکث)

زهرا:بااومدنش چی ...؟چی می خوای بگی ؟بگو توکه هرجی دلت خواست گفتی ...بگو

سلما:چند سال پیش موقع کنکوریادتون رفته،شب وروزم شده بود درس خوندن،خواب وخوراک نداشتم تااینکه تونستم دانشگاه قبول بشم،ولی می دونید همکلاسیهام چی پشت سرم می گفتند(باتمسخر)فرزنده جانبازه..سهمیه دارند دیگه،باپارتی بازی دانشگاه قبول میشن،بعدازاون هم هرجادلشون بخوان،بهشون کار می دن...مامان...!اون موقع به خاطرهمین موضوع هررزوداخل دانشگاه احساس حقارت می کردم،حالا می خواین این باربخاطر بابا سیامک روازدست بدم.

زهرا:می فهمی چی دارم میگی !(بابغض وگریه )کوچیک که بودی ،سعی کردم اولین کلمه ای که اززبونت درمی آد"بابا"باشه چون می خواستم ازهمون کودکی اسم "بابا"تودلت جابگیره،تاروزی که پدرت ازاسارت میاد،احساس غریبگی نکنی .هرشب عکسش رونشونت می دادم تا شاید،توخواب اونوببینی،اون موقع چه خیال می کردم (باآهی ازته دل )حالاچی شد؟(می گرید)

سلما:(گریان)من دیگه چی کار کنم،می خواین آینده من بخاطر بابا تباه بشه،تاحالا هرکی مارومسخره کرده بس نبود ،می خواین ازاین به بعد خانوادهٔ سیامک هم منو مسخره کنن.

(زهرا عصبانی میشه وبه سمت سلما میره ودستهاش روبلند می کنه که سلماروبزنه،ناگهان حاج صادق سر میرسه وبه سمت آنها میره وزهرادستهاشو پایین می آره وبه سمت آشپزخونه میره وسلما به سمت درب خروجی)....

ادامه نمایشنامه در آینده در  این وب انتشار میابد...

عکس زیر قسمتی از نمایش تئاتر سلما و اجرای خوب دوست عزیزم عبدالله بهادری در نقش حاج صادق...


۲۵ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۲۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عباس روحی دهبنه
يكشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۲۹ ق.ظ عباس روحی دهبنه
گزیده ای از کتاب شب خیس

گزیده ای از کتاب شب خیس

کتاب شب خیس نوشته عبای روحی دهبنه به تایید معاونت هماهنگ کننده رسیده و قراره توسط بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس کشور بچاپ میرسد...




دریا طوفانی بود و من در امواج پرتلاطمش گیر افتاده بودم. هرچه دست  و پا می زدم فایده ای نداشت. داشتم دو دستی خودمو به عزراییل تحویل می دادم.

بهنام و میلاد رو می دیدم لب ساحل همراه با مردمی که دور و برشون بودند، فقط نگاهم می کردند، انگارنه انگار که دارم غرق می شم. کسی توجه به التماسهای من نمی کرد، دیگه طاقت دست  و پازدن رو نداشتم، یکی از موجها با قدرتی که داشت منو با خودش زیر آب برد. همه جا سفید بود !سفید، سفید. آنقدرکه چشام طاقت دیدنش رو نداشت...


- آقا تموم شد!  بریم کیش. اتفاقا با ماشین بیشتر حال میده،  تو مسیر جاهای دیدنی زیادی داره.

 ... تصمیم خودمون رو گرفتیم. قرارشد، یک روز قبل از حرکت ماشین رو ببرم پیش مکانیک، چک کنه تا تو مسیر خیالمون راحت باشه.

فردای اون روز نزدیک خونمون، مصطفی رو دیدم. ازبچگی تو یک کوچه با هم بودیم، ولی هرچه سن بالاترمی رفت  خلقیاتمون با هم جور در نمی اومد، اون بچه بسیجی و پایگاهی بود و من اصلا حوصله این کارها  رو نداشتم. ولی سلام  و علیکی با هم داشتیم.

به خودم گفتم، کمی سر به سرش بذارم  کنارش ترمز کردم  و گفتم:....


داییم وقتی توضیح می داد، تو دلم داشتم از خوشحالی بال درمی آوردم همه چیز کاملا داشت طبق اون چیزی که من میخواستم  پیش می رفت  و بهترین وقت برای  پیاده کردن نقشه ام بود، سریع گفتم:

- برای اینکه خاطر شما  رو خیلی می خوام، به یک شرط قبول می کنم.

با لبخندی روی  لب گفت:

- چه شرطی؟

- فردا قراره  این هیئت به سمت منطقه حرکت کنه،  شما هم  با ما بیاین!

هوای اتاق اونقدرگرم نبود،  ولی پیشونیش خیس عرق شد. سرش رو پایین آورد و گفت:

- آآآآخه...!

- آخه چی؟  اگه به نظرشما اونجا خیلی خوبه،  چرا شما نمیاین؟ به قول پدر برای شما که کلی خاطره از اونجا دارین، باید جالب تر باشه  بعد از حدود بیست  و  یک سال خاطرات گذشتتون رو زنده کنین.

از سرجاش بلند شد  و گفت:

- بیا بریم خونمون،  می خوام یه رازی  رو برات بگم.

باتعجب پرسیدم:

- راز...!چه رازی؟!...




حدود هشت سال از اولین روزی که با او رفیق شدم گذشته بود، وقت سربازی رفتن من بود. اواخر سال"پنجاه و شش" تو اوج انقلاب من به سربازی رفتم. مجبور بودم از علی جدا شم بعداز آموزشی برای ادامه خدمتم به تهران رفتم. اون موقع، تهران همیشه تظاهرات می شد و ما رو مجبورمی کردن جلوی مردم رو بگیریم و حتی به اونها تیراندازی کنیم. یه روز تو همین گیرودار تصمیم به فرار گرفتم، طاقت نداشتم اون صحنه ها  رو ببینم. روز موعود با هر کلکی بود توشلوغی از معرکه در رفتم. از ترس نمی دونستم چکار کنم، میدونستم اگه منو دستگیر کنند جا به جا حکم تیرم صادر میشه.  درحالیکه اسلحه در دستم بود حیرون و  ویرون تو

کوچه پس کوچه ها پرسه می زدم،  یهو صدایی شنیدم که می گفت:

- سرکار، سرکار بیا...  بیا این طرف.

برگشتم، دیدم یه جوونی از گوشه  در نیمه باز گاراژ، منو صدا میزنه. سریع برگشتم، رفتم داخل گاراژ. هفت،هشت نفری اونجا بودن، ترسم بیشتر شد. پیرمردی که همراه اونها بود،رو به من کرد  و گفت:

- نترس جوون، کاری باهات نداریم معلومه که فرارکردی .

عرق صورتم رو با سرآستینم گرفتم و با صدای لرزان گفتم :

آ...آ... آره.....

ادامه این داستان در کتاب شب خیس...






۲۵ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۲۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عباس روحی دهبنه

گزیده ای از کتاب ترکش داغ

چند ماهی از سال شصد و یک نگذشته بود ومن چهارده سال بیشتر نداشتم،که تصمیم گرفتم به صورت مخفیانه به جبهه بروم،پس از امتحانات شهریور(تجدیدی)به همراه جمعی از برادران مسعود بابایی نژاد،شهیدان محمود و محمد نیکنام،شهید هوشنگ کردی،شهید اسماعیل شعبانی و رضا کوچک نیا عازم منطقه سه و طی دو روز آموزش،ما را به تهران اعزام کردند و از آنجا نیز به ایستگاه قطار بردند.

از آنجایی که من بدون اجازه خانواده آمده بودم،خانوادم خیلس دنبالم گشتند،به همین خاطر پدرم که معلوم نبود از کجا متوجه شده بود،خود را به تهران رسانید و درست چند دقیقه مانده به حرکت قطار یک آن دیدم اطلاعات راه آهن  با بلند گو صدا میزند:

(وحید رزاقی به اطلاعات،وحید رزاقی به اطلاعات...)

بچه ها جریان را فهمیدند و به من خبر دادند:

وحید پدرت آمده و بعد هرکدام به یک طرف فرار کردند،چند نفر به داخل توالت قطار و چند نفر به زیر تخت قطار،من هم رفتم زیر تخت قطار،حالا بیا و ببین چه حالی دارم و چقدر ناراحتم از اینکه پدرم مرا ببیند و مرا به خانه برگرداند.

خلاصه،چیزهای عجیبی در آن چند دقیقه گذشت که من سرم را از زیر تخت بلند کرده و آهسته در داخل قطار ایستادم،به محض ایستادن پدرم مرا از پشت پنجره  دید و گفت:

یاالله بیا بیرون...

گزیده ای از کتاب ترکش داغ
۲۵ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۱۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عباس روحی دهبنه

مراسم رونمایی کتاب ترکش داغ

رشت - مراسم رونمایی از دست نوشته های سردار شهید وحید رزاقی که در قالب کتابی تحت عنوان ˈترکش داغˈ به زیور طبع آراسته شده، برگزار شد.

به گزارش خبرنگار ایرنا: در این مراسم که عصر روز چهارشنبه در لنگرود برگزار شد، سردار مرتضی قربانی رییس سازمان موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس بیان داشت: جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در حقیقت نبرد بین نور و تاریکی بود.

وی ادامه داد: رزمندگان ایران اسلامی با تکیه بر ولایت فقیه توانستندبر تاریکی غلبه کرده و پیروز شوند.

سردار هامون محمدی فرمانده سپاه قدس گیلان نیز در این مراسم با یادآوری خاطراتی از سردار رزاقی گفت: انقلاب اسلامی نهالی بود که با خون شهدایی چون رزاقی آبیاری شد و اینک به درختی تنومند تبدیل شده است.

وی اضافه کرد: نسل جوان وظیفه دارند با پیروی از ولایت فقیه و الگو قراردادن زندگی شهیدان والامقام، از آرمانهای انقلاب پاسداری کنند.

دست نوشته های شهید وحید رزاقی به اهتمام و کوشش عباس روحی دهبنه جمع اوری و در قالب کتابی تحت عنوان ترکش داغ منتشر شده است.

سردار وحید رزاقی در سال 1347 در کومله لنگرود به دنیا آمد و در ششم مردادماه سال 1367 در عملیات غدیر در منطقه شلمچه به شهادت رسید.

سردار شهید رزاقی هنگام شهادت جانشین گردان حمزه سیدالشهدا لشگر قدس گیلان بود.ک/3
۲۵ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۳۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عباس روحی دهبنه

خبرگزاری فارس از ترکش داغ میگوید...

درباره یک ترکش داغ

این جا آسمان از زیر زمین پیداست

از همان دور که گنبد طلای امام رضا(ع) را دیدم، بغضم ترکید و با هرچه غم و غصه که در دلم داشتم از امامم خواستم که شفای وحیدم را از خدا بگیرد. بالاخره به نزدیکی های حرم رسیدیم، اما صحنه ای را دیدیم که تمام امیدهای ما را ناامید کرد...

خبرگزاری فارس: این جا آسمان از زیر زمین پیداست



خبرگزاری فارس - گروه ادبیات انقلاب اسلامی؛ «...این بود که تصمیم گرفتم در نگارش این کتاب از کسی مصاحبه ای نگیرم و هر چه وحید در دل داشت بر لوح بیاورم.»

این جمله برگرفته از مقدمه کتابی است که بر اساس دستنوشته های سردار شهید وحید رزاقی با عنوان «ترکش داغ» و به اهتمام عباس روحی به چاپ رسیده است.

قلم توانای شهید در بیان خاطره ها و بروز احساساتش روی کاغذ کاملا هویداست. از همین روست که عباس روحی با گزینش این دستنوشته ها و چینش زمانی آن، «ترکش داغ» را اثری بر پایه نوشته های خود شهید بنا نهاده و انگار که خود شهید کتابی را آماده و به مخاطبان ارائه داده است؛

«با سلام به پیشگاه مقدس آقا امام زمان (عج) و رهبر عزیزم.

آنچه را که اینجانب در دفتر خاطراتم تصمیم به نوشتن دارم، از بدو ورود من به جبهه، یعنی از عملیات محرم  تا به حال می باشد، که امیدوارم خداوند به من این توفیق را بدهد تا بتوانم بسیاری از حقایق و خاطرات شیرین و تلخ این روزگاران جبهه که در خاطرم هست را به لوح بیاورم. به امید آن انشاءا...

وحید رزاقی 15/1/67 - سالروز تولد وحید» (ص11)

البته لابه لای کتاب، خاطراتی از خانواده و دوستان شهید رزاقی نیز گنجانده شده تا خواننده بیشتر با سیره این شهید گرانقدر آشنا شود. مثل خاطره ی «پشت در بسته ی حرم» (ص15)؛

«... وضعیت وحید هر روز داشت بدتر می شد. حتی آزمایشات و مداوا روی او تاثیری نداشت و تمام دکترها از او قطع امید کرده بودند.

تمام اقوام و آشنایان به ما دلداری می دادند که خواست خداست و کاری نمی توان کرد.

دیگر کاملا ناامید شده بودیم، تا این که یک روز به علی آقا -پدر وحید- گفتم:

- بیا دو نفری دست وحید رو بگیریم و به مشهد پابوس امام رضا(ع) بریم.

پدر وحید آهی از ته دل کشید و گفت:

- من حرفی ندارم اما با این وضعیت پسرمون؛ این همه راه، نکنه حالش از اینی که هست...!

پریدم وسط حرفش و گفتم:

- هر چی خدا بخواد. امروز ماشین رو آماده کن، فردا حرکت کنیم.

- فردا!؟ چند روز صبر کن از دکترش سوال کنم ببینم چی می گه.

- امروز هم می تونی سوال کنی، پس تا دیر نشده تو رو خدا برو.

فردای آن روز، صبح زود حرکت کردیم و دم دمای ظهر روز بعد بود که به مشهد رسیدیم. از همان دور دست که گنبد طلای امام رضا(ع) را دیدم، بغضم ترکید و با هرچه غم و غصه که در دلم داشتم از امامم خواستم که شفای وحیدم را از خدا بگیرد. وحید هم با چهره ای مبهوت به من نگاه می کرد.

بالاخره به نزدیکی های حرم رسیدیم، اما صحنه ای را دیدیم که تمام امیدهای ما را ناامید کرد. آن روز راهپیمایی شده بود و رژیم ظالم شاهنشاهی با تانک هایش دور تا دور حرم را بسته بود.

آهی از ته دل کشیدم، اما همین طور بی هوا در حالی که دست وحید را گرفته بودم به سمت جمعیت رفتم.

علی آقا سریع از ماشین پیاده شد و دست مرا گرفت و گفت:

کجا؟ مگه نمی بینی نامردها حرم رو بسته ن؟

- تو را به خدا بذار برم، من این همه راه رو به امید امام رضا(ع) اومدم، باید برم.

در میان گفت وگوی من و علی آقا ناگهان خانمی -با چهره ای که غم از آن می بارید- آمد کنارم و گفت:

- چی شده خواهر؟

- مگه نمی بینی؟ از شمال این همه راه رو کوبوندیم اومدیم شفای پسرم رو از طرف آقا امام رضا(ع) از خدا بخوایم اما...!

- اما چی خواهر! این همه نگران نباش. همین که تا این جا اومدی خدا بچه ت رو شفا می ده. مهم نیست که حتما ضریح رو بغل بگیری؛ از هر کجا که امام رضا(ع) رو صدا بزنی صدات رو می شنوه. حالا هم امیدت به خدا باشه، انشاا... که این آقا پسر گل هر چه زودتر خوب بشه.

خلاصه از آن سفر برگشتیم. چند روزی گذشت، اما چیزی که همه را متعجب کرده بود این بود که وحید دیگر مثل سابق درد نداشت.

سریع وحید را نزد «دکتر وارما» بردیم. او هم تعجب کرد و هر آزمایشی نیاز بود انجام داد.

روزی که رفتیم جواب آزمایش را بگیریم، آقای «وارما» دستی بر سر وحید کشید و گفت:

معجزه...!»

*

به افراد زیادی این کتاب را پیشنهاد دادم و نظرشان را نیز بعد از مطالعه پرسیدم؛ اکثریت متفق القول بودند که شیوه نگارش کتاب -یعنی بر اساس دستنوشته های خود شهید- بسیار جالب است و سادگی و صمیمیت و قوت قلم شهید از نکات بارز این کتاب است. نظر یکی از این عزیزان که خود نیز همرزم شهداست را برایتان می آورم:

«کتاب گرانسنگ "ترکش داغ" یادآور دلاورمردی های بزرگمردی از غیورمردان شهر کومله و روزهای حماسه و اقتدار را خواندم. حظ کافی بردم. دست مریزاد به محضر همه دست اندرکاران تالیف، تنظیم، چاپ و ...» 

*

شهید رزاقی در بروز احساسات و ترسیم صحنه ها به گونه ای عمل کرده که خواننده خود را می تواند به جای رزاقی بگذارد و عکس العمل ها و عواطف خود را در اتفاقاتی که شهید شرح داده بروز دهد. مانند این برش از صفحه 79 کتاب که شهید رزاقی نمی تواند همراه بقیه به عملیات برود:

«دم دمای غروب بود و لحظات زیبای حرکت به سوی نبرد با کفار، مثل تمامی عملیات ها همه شوق و حالی وصف ناپذیر داشتند. وقت حرکت فرا رسید، صدایی شنیدم:

رزاقی... رزاقی...!

برگشتم دیدم یکی از برادرها با عجله مرا صدا می زند، چشمانم را به چشمش خیره کردم و همان لحظه حس کردم انفجاری در مغزم صورت گرفت. فاصله ای ما بین من و او نبود ولی نمی دانم چرا به من نمی رسید. تو دلم به خدا گفتم راضیم به رضای تو، هر چه تو  بخواهی.

بسیجی گفت:

سریع برو، هامون کار مهمی با تو داره !

آهی از ته دل سوخته ام کشیدم و رفتم پیش هامون. او نگاه معنی داری به من کرد و برگه ای که در دستش بود و اسم من در آن نوشته شده بود را به من نشان داد و گفت:

نمی توانی بیایی!

من خیلی ناراحت شدم، می خواستم زمین شکاف بردارد و مرا ببلعد و چنین خبری را دیگر نشنوم. گردش دوره زمانه، هر پدیده ای را برای آدمی پیش می آورد و خداوند به هر صورتی که بخواهد بنده اش را در معرض فشار و آزمایش قرار می دهد، چه خوب است بنده اش از این آزمون سربلند بیرون بیاید و چه دردی است این امتحان الهی...!

بالاخره این مصیبت بر من سنگین نشست تا جایی که به کلی کنترل خود را از دست دادم و بی اختیار و بر اثر درد فراوان که در دلم جمع شده بود اشک از چشمانم سرازیر شد؛ غصه های دلم زیاد بود ولی هیچ غصه ای این قدر مرا غمناک نکرده بود.

هرگز انتظار چنین لحظه ای را نداشتم که نیروها تکبیر گویان و با خوشحالی خاصی حرکت کنند و من با نگاهی حسرت بار به آنها بنگرم و به حال زارم هی بنالم و هی غصه بخورم.»

*

در بعضی از صفحات کتاب عکس هایی مرتبط با خاطره و دستنوشته آمده است که به درک فضای آن موضوع کمک می کند. مانند عکسی مربوط به تنگه ی مورموری در صفحه 24، اعزام شدن به سمت موسیان در صفحه 29، ... و یا عکس هایی از شهید رزاقی سوار بر بلم که برشی از خاطره اش این است:

«بلم من اولین بلمی بود که وارد آبراه عراقی ها شد. بچه ها درحال تیر اندازی بودند، وقتی متوجه شدند که من به پاسگاه رسیدم از تیراندازی امتناع ورزیدند، از روی بلم خود وارد پاسگاه شدم تا گفتم:

قف لا تحرک، سلم نفسک ....

دیدم یک عراقی از کنار شناور زیر آب بیرون آمد و با حالت ترس و گریه گفت:

التسلیم... التسلیم...

یک آن دو دل شدم که او را بکشم یا نه؟!

بعد به این فکر افتادم که فردا به درد ما می خورد، برای نشان دادن آبراه های اصلی که احتمال صد در صد پاتک در آن وجود داشت. در هر صورت او را در گوشه ای نگه داشتم و یک نگهبان بالای سر او قرار دادم، خیلی از عراقی ها فرار کرده بودند، فقط همین یکی اسیر شد (البته راهی جز اسارت جلوی خود ندید در غیر این صورت همین هم فرار می کرد).»

*

در انتها خوب است از طرح جلد زیبای کتاب «ترکش داغ» نیز سخن برانیم. طرحی از میلاد پسندیده که زمین خشک و ترک خورده ای را به تصویر کشیده که ترکشی زمین را سوراخ نموده و آسمان و تلالو نور خورشید از آن پیداست.

*

در انتهای این کتاب 208 صفحه ای عکس ها و دستنوشته های شهید نیز آورده شده است. همچنین عکس و مشخصات شناسنامه ای همه شهدایی که در این کتاب اسم برده شده در هفت صفحه آخر آمده است.

«ترکش داغ» را نشر امینان در 5000 نسخه به چاپ رسانده است.

لازم به ذکر است که شهید وحید رزاقی در اواخر جنگ و بعد از قبول قطعنامه در عملیاتی به نام عملیات غدیر که در جنوب و هم زمان با عملیات مرصاد انجام گرفت به شهادت رسید.

۲۵ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۲۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عباس روحی دهبنه

گپ‌وگفت خبرگزاری فارس با عباس روحی دهبنه

شهدایمان را قایم کرده‌ایم/ خود شهید می‌خواست نویسنده کتاب باشد.

دنیا قهرمان ندارد و قهرمان خیالی می‌سازد، ولی ما این همه قهرمان واقعی داریم اما چون زیاد هستند آنها را نمی‌بینیم. درد ما هم همین است؛ این قدر قهرمان داریم که آن‌ها را نمی‌بینیم!

         
                                                                                                                                                                                                                               



خبرگزاری فارس - گروه ادبیات انقلاب اسلامی؛‌ اسم کتاب با قطره های خون انگار بر روی زمین خشکیده ی ترک خورده ی ترکش خورده ای پاشیده شده است. کتاب را در دست می گیرم و ورق می زنم. و می خوانم که: تقدیم به چادر خاکی حضرت زهرا. «ترکش داغ» بر اساس دستنوشته های سردار شهید وحید رزاقی نوشته شده است؛ به اهتمام عباس روحی دهبنه. خوشحال شدم از این که درباره سرداران بزرگ گیلان اثری بیرون می آید. معدودند کارهایی که درباره این بزرگان عرضه شده باشد. شهید املاکی ما را همگان باید بشناسند ولی ... اصغری خواه را، خوش سیرت و رضوان خواه و قلی پور و قبادی و ... را؛ چه برایشان کردیم؟ آن ها که نمی شناسند را کاری نیست، انگشت اشاره رو به آنانی است که باید وقت بگذارند و هزینه کنند تا بشناسانند.

«ترکش داغ» را به فال نیک می گیریم و به سراغ عباس روحی می رویم؛ کسی که دغدغه ی شناساندن سرداران شهرش را دارد. متولد سال 59 است یعنی آغاز جنگ. تا چند وقت پیش در یک نانوایی هم کار می کرد و در کنارش به کار تحقیق روی آثار و دستنوشته های ارزشمند شهید رزاقی می پرداخت. گفت و گوی ما را با این نویسنده جوان بخوانید.

 

 

آقای روحی! چرا ترکش داغ؟ احساس می کنم با توجه به تنور داغی که هر روز با آن سر و کار داشتی و ترکش داغ ارتباطی هست.

ترکش داغ...! تنور داغ...! تا به حال به این شباهت توجه نکرده بودم، ولی داستان اسم کتاب شهید وحید برمی گردد به آنچه بر او گذشت و آن روایت سه داستان کوتاه است که در کتاب آمده و من یکی از آن سه روایت را در این جا بازگو می کنم؛ 

* این ترکش گناهان 15 روزه مرا پاک کرده است

شهید وحید رزاقی از دلیر مردان گیلانی لشکر 25 کربلا است که در نوجوانی، با سن و سال کم و با جثه ی نحیف و کودکانه اش به جبهه آمد. اولین بار او را در پادگان شهید بیگلوی اهواز دیدم. شهید مهدی خوش سیرت، وحید را می شناخت و به من گفت:

- «این بچه، قاچاقی وارد اتوبوس شده و به جبهه آمده است. حواست به او باشد.»                                                                        چند روزی نگذشته بود که گردان ما در منطقه جفیر خط پدافندی گرفت و ما هم در آنجا مستقر شدیم. یک روز شهید خوش سیرت با من تماس گرفت و گفت:            

- «وحید رزاقی در منطقه شما مجروح شده، می ترسم روحیه اش را ببازد، به او سری بزن تا روحیه اش تقویت شود و اگر نیاز بود او را به پشت جبهه منتقل کن.

به سرعت رفتم سراغ وحید، تا این که او را پیدا کردم. وقتی او را دیدم، بعد از سلام و احوال پرسی می خواستم با شوخی و خنده کردن به او روحیه بدهم که گفت: «من امروز 15 روز است که به سن بلوغ رسیده ام و این ترکشی که به من اصابت کرده، گناهان 15 روزه مرا پاک کرده است. شما دعا کنید که خداوند مرا شهید کند. با حرف های غیرمنتظره ای که از وحید شنیدم. به جای این که من به او روحیه بدهم، روحیه خودم چند برابر شد و برگشتم. بعدها وحید با این روحیه ی ملکوتی اش به شهادت رسید و آسمانی شد.

این روایت کوتاهی بود که جانباز سرافراز وطن سردار میرشکار تعریف کردند.                                                                         

البته خواننده می تواند با کمی تامل کاملا ارتباط ترکش داغ را با شهید وحید و امثال وحیدها درک کند...

شهید وحید رزاقی چه ویژگی هایی داشت که به سراغ او رفتی؟

من او را نمی شناختم که بگویم به خاطر ویژگی خاصی سراغ او رفتم، ولی شاید آن عکسی که کنار میدان اصلی شهر (لنگرود) است و آن نگاه، کار خودش را کرد و من را به سمت خود کشاند!

* خود شهید می خواست نویسنده کتاب باشد

تو کتاب را بر اساس دستنوشته ها بنا کردی. نترسیدی که اقبال به این کتاب زیاد نباشد؟ مگر دستنوشته ها و خاطرات از زبان خود شهید چه ویژگی های خاصی داشت که کتاب را این گونه درآوردی؟

درباره این که اقبال از این کتاب زیاد نباشد، خیلی ها این حرف را به من زدند ولی من توجه ای به این حرف ها نکردم، چون این دستنوشته ها بعد از حدود 23 سال و شاید بیشتر به دست من رسیده بود و برای من جالب بود که ارگان های مرتبط حتی یک صفحه دستنوشته از این شهید نداشتند. ولی بعد از گذشت این همه سال در حالی که من می خواستم خاطرات همرزمان را در قالب یک کتاب جمع آوری کنم، این آثار به دستم رسید و احساس کردم که انگار وحید می خواست خود نویسنده کتاب باشد.

در این مدت که با وحید مانوس بودی، چه شباهت ها و چه تفاوت هایی از سیر در سیره این شهید عزیز با زندگی امروز خودت پیدا کردی؟

سوال تان راحت است ولی جوابش خیلی خیلی سخت ...!

فقط می توانم بدون اغراق بگویم که می توان از آن ها درس زندگی آموخت و به جرات می گویم که مزار آن ها همچون مزار امامزاده ها متبرک و قابل احترام است و اگر صادق باشی کمک تان می کنند و خیلی حرف ها که نمی شود در این جا زد.

* درد در دل و خنده بر لب

آیا این همه ی دستنوشته های شهید رزاقی است؟ چینش دستنوشته ها بر چه اساسی است؟

در این کتاب فقط در چند فصل که نیاز به روایت همرزمان داشت و آن روایت  لحظه شهادت وحید بود، استفاده کردم و مابقی دستنوشته های وحید بوده که در همین جا از آقایان حاج کمیل مطیع دوست و حاج حبیب ترابی تشکر می کنم.

این سوال را این طور جواب می دهم که او هر چه در دل داشت را بر کاغذ آورد و من هنوز در عجب هستم که او چگونه تحمل این همه درد و رنج را در دل خود نگه می داشت و همیشه بر لبانش خنده ای شیرین حکم فرما بود.

* این قدر قهرمان داریم که آن ها را نمی بینیم!

کار خوبی که در انتهای کتاب انجام دادی این است که همه شهدایی که در کتاب ازشان اسم برده شد را در انتها معرفی کردی. کمی هم از سرداران شهید گیلان که کمتر معرفی شده اند بگو.

متاسفانه این درد بزرگی است که ما نمی توانیم قهرمانان استان خود را حتی داخل خود استان خود معرفی کنیم. یک جمله بگویم که جواب سوال شماست و آن این است که ما شهدایمان را قایم کردیم. دنیا قهرمان ندارد ولی قهرمان خیالی می سازد ولی ما این همه قهرمان واقعی داریم ولی چون زیاد هستند آنها را نمی بینیم. (روزی شخصی در کویر زندگی می کرد و تا به حال جنگل ندیده بود. قصد کرد که بیاید و جنگل را ببیند، او را آوردند و جنگل را به او نشان دادند ولی او گفت این درخت ها نمی گذارند من جنگل را ببینم، آن شخص مقصر نبود چون تا به حال جنگل را ندیده بود و نمی دانست جنگل از درخت تشکیل می شود.) درد ما هم همین است؛ این قدر قهرمان داریم که آن ها را نمی بینیم!

طرح جلد قشنگی برای کتاب «ترکش داغ» طراحی شده است. این ایده یعنی جراحت زمین خشک با یک ترکش و پیداشدن آسمان از زیر آن مال که بود؟

طرح جلد کتاب هنر آقای میلاد پسندیده می باشد که در این جا از ایشان هم تشکر می کنم.

* این شروع ضعف تفحص سیره شهداست

اوضاع فرهنگی گیلان خصوصا کارهایی که در حوزه شهید و شهادت انجام می گیرد چگونه است؟

واقعیت بر این اساس است که نه تنها در استان گیلان بلکه در استان های دیگر نیز در این حوزه ضعیف عمل کردند. اگر توجه کنیم در حوزه شهید و شهادت در استان گیلان هر وقت صحبت کار فرهنگی می شود، جوابی چون نداشتن بودجه به میان می آید و این شروع ضعف تفحص سیره شهداست که مقام معظم رهبری روی این موضوع تاکید دارند.

توزیع کتاب ترکش داغ چگونه بود؟ آیا از طرف نهادهای مختلف فرهنگی حمایتی صورت گرفت؟

فعلا درباره توزیع کتاب کار خاصی صورت نگرفته ولی قرار است سپاه استان حمایتی در این باره انجام بدهد و تعدادی را هم قرار است با حمایت قرارگاه خاتم الانبیا در یادواره ها توزیع کنیم.

اقبال کتاب در بین مردم به خصوص همرزمان وحید چه طور بود؟

خدا را شکر اکثر کسانی که این کتاب را خوانده اند با بنده تماس گرفتند و خیلی این اثر را تاثیرگذار دانستند، به خصوص همرزمانش که خودشان اعلام کردند که در هنگام خواندن این کتاب احساس می کردند به گذشته برگشته اند و خاطرات آن دوران برایشان دوباره زنده می شد.

* دل از سرسبزی کندند و به بیابان های گرم و بی آب و علف رفتند

راستی! کومله –شهر وحید- در کجای گیلان است؟

شهری بسیار سرسبز و زیبا که در پنج کیلومتری شهرستان لنگرود در شرق استان قرار دارد و مزارع برنج و باغ های چای و مرکبات چهره ی زیبایی به این شهر داده است.

البته چیزی که قابل تامل است این است که بیابان های گرم و بی آب و علف جنوب و کوهستان های سرد غرب چه داشت که امثال وحیدها دل از این سرسبزی کندند و به بهشت قابل تصور خویش رفتند و ... حرف دلمان را بزنم که دل کندن از تعلقات دنیوی کاری بس دشوار است.

کومله چند شهید دارد؟ آیا کار دیگری درباره شهدای این شهر انجام شده است؟

این شهر 115 شهید را تقدیم انقلاب کرده است.

قرار بر این است که با حمایت ستاد یادواره شهدای بخش کومله کتاب شهید وحید رزاقی شروعی بر نگارش کتاب های بعدی شهدای این شهر باشد، البته سایت تخصصی لاله ها و یادواره معروف این شهر در استان و حتی سطح کشور زبانزد خاص و عام می باشد.

کار دیگری در دست تالیف یا تحقیق داری؟

اگر خدا بخواهد کتاب "شب خیس" در قطع پالتویی در حوزه راهیان نور که قرار است توسط ستاد راهیان نور استان به چاپ برسد. کتابی نیز برگرفته از خاطرات همسر سردار شهید حسین املاکی که کارهای تحقیقاتی این کتاب در حال انجام است و بعد از این اگر خدا بخواهد خاطرات سردار شهید غلامرضا قبادی را شروع می کنم و اگر لایق باشم فصل دوم کتاب وحید...!

و حرف آخر؟

با تشکر از خانواده شهید وحید رزاقی و خانواده خودم که در مدت تالیف این اثر مرا تحمل کردند و با تشکر از ستاد کنگره و سپاه استان گیلان و همچنین سایت لاله ها و همرزمان وحید که اگر بخواهم اسامی آن ها را بیاورم شاید راضی نباشند و تشکر از خود شهید وحید!

و این که هر چه بخواهی می توانی از شهدا بگیری ...

۲۵ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۰۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عباس روحی دهبنه